رهاسادات  رهاسادات ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
رونیا ساداترونیا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

نفس های مامان و بابا رها و رونیا

عید غدیر

رها جونم، دختر ساداتم عیدت مبارک باشه ، دیروز برای اولین بار روز عید غدیر همه به دیدنت آمدن  مامان جون ، مادرجون و  خاله جونها و عمه  جونها و... ، تا شب همین طور مهمان می آمد  .البته همه دست پر می آمدند ، کادویی بارون شده بودی لباس ، شلوار ، پاپوش ، عروسک و... خلاصه خیلی خوش بحالت شد ، آخر شب دیگه خسته شده بودی و همه اش گریه می کردی ، بابایی می گفت دلم به حال دخترم می سوزه که این قدر معصومه ، خودمونیم ، بابایی عاشقته ، خیلی دوست داره الیته من هم خیلی دوست دارم . زمانی که سر کار هستم دلم برات تنگ می شه ، من و بابایی دلمون می خواد وقتی بزرگ شدی ، دوستهای خوبی برای هم بشیم . ایشاالله
25 آبان 1390

خوابیدن رها جون

به نام حق دختر گلم عادت کرده موقع خواب باید دستاشو ببندم و روی پا بگذارم و براش لالا لالا بخونم آخ قربون این جیگرم برم که این قدر قشنگ می خوابه ...
19 آبان 1390

امان از گریه های جیگرم

عزیزم دیشب حسابی مامان و بابا را ترسوندی ، آنقدر گریه کردی که یکدفعه نفست رفت ، البته اين دفعه اولت نيست ولي ديشب يكم طولاني تر بود ، نمي دانم چي شده بودت هر كاري مي كرديم ساكت نمي شدي ، شايدي هم دلت درد مي كرد . خلاصه آنقدر برات شعر و لالايي خوندم كه تو بغلم خوابت برد .  الهي قربون دختر گلم برم موقع گريه ، لوچه مي كنه ، دوست داره بغلش كنيم و با هاش حرف بزنيم . ...
18 آبان 1390

اولین تجربه عید قربون رها جون

روز عید قربون ، لیاسهای نو دخترم که مادرجونش خریده بود تنش کردم ، اول فکر نمی کردم اندازه اش بشه اما جیگرم آنقدر زود بزرگ شده که متوجه نشدم . گلم مثل یک تکه ماه شده بود بعد از اینکه کلی خوشکلش کردم همگی رفتیم خونه مادرجون ، آنجا همه منتظر رها جون بودند هر کس می خواست بغلش کنه حتی دختر خاله اش دیانا کوچولو ، خلاصه آنروز خیلی خوش گذشت . راستی گوسفند هم کشتیم . بعد شب هم  رفتیم خونه مامان جونش ، آنجا هم دختر عمه اش ، پریناز  بلا هی می خواست بوسش کنه ، خلاصه وقتی کلی خوش گذراندیم رفتیم خونه .                 ...
18 آبان 1390
1